يك رشته...

 

 

يك رشته عسل طلايي از بطري جاري بود

چنان غليظ و كــُند كه مهماندار توانست بگويد:

در اين «توريد» * غم‌انگيز كه تقدير ما را پرتاب كرده

چندان دلتنگ نمي‌شويم... و از بالاي شانه نگاه‌كرد.

همه‌جا باكوس** حكومت مي‌كند،

گويي در جهان تنها نگهبانان و سگانشان وجود دارند-

-مي‌رويم هيچ‌كس را نمي‌بينيم.

در دوردست در كومه‌ي صداها – كه نه مي‌توان فهميد

                                                            و نه پاسخ داد،

روزها چون چليك‌هايي سنگين و آرام مي‌غلتند.

پس از چاي به باغ بزرگ قهوه‌اي‌فام رفتيم

پرده‌ها بر پنجره‌ها چون مژگاني فروافتادند

آن‌جا كه كوه‌هاي خواب‌آلود از شيشه‌ي مذاب روان‌اند.

گفتم: تاكستان زنده است به‌سان رزمي كهن

كه در آن سواران مجعــّدموي با آرايش حلقه‌وار مي‌جنگند

در توريد ِ سنگلاخ، هنر هــِلاد*** و اينك

هكتارهايي از طلا، مهتابي‌هاي عالي زنگ‌زده.

ببين، سكوت در اتاق سفيد مثل يك چرخ نخ‌ريسي است

بوي سركه، نقــّاشي، شراب تازه‌ي خــُم‌خانه‌ مي‌دهد.

زن محبوب همه را در خانه‌ي يوناني به ياد داري؟

هلن نه، زني ديگر، چه‌گونه زمان دراز گل‌دوزي كرد؟

زرّين‌گيسو كجايي؟ كجايي زرّين‌گيسو؟

در تمامي طول سفر موج‌هاي سنگين غــُرّيدند

و اوليس با ترك كشتي‌اش كه بادبان‌هاي آن خسته شده‌اند،

سرشار از فضا و زمان بازمي‌گردد.

1917

*Tauride اجرام آسماني كه از 20 تا 23 نوامبر ظاهر مي‌شوند و گويند در مدار برج ثور مي‌گردند.

**رب ّالنــّوع شراب و باروري در روم باستان.

***Hellade نام ديگر يونان.

 

5

قرن

 

قرن من، اي دَد ِ من، چه‌كسي مي‌تواند

به عمق مردمك‌هايت خيره شود؟

چه‌كسي با خونش

مهره‌هاي پشت دو قرن را مي‌چسباند؟

خون سازنده‌ به فراواني از اشيا فـَو َران مي‌كند

تنها انگل

در آستان روزهاي نوين مي‌لرزد.

 

هستي چندان كه زندگي بپايد

حمل مهره‌هاي پشتش را به عهده دارد.

ستون ناپيداي مهره‌هاي پشت

به خواست موج تموّج است.

قرن اين زمين جوانان

مثل غضروف كودك است.

بار ديگر قفاي زندگي

برّه‌وار به قربانگاه آورده مي‌شود.

 

براي گرفتن زندگي از آهن‌ها،

براي آغازكردن جهان نوين،

بايد با فلوتي

مفاصل گره‌دار روزها را به هم پيوست.

قرن موج دلهره‌ي انسان را مي‌لرزاند

و افعي در علف

هم‌سنگ ِ عيار طلاي زمان نفس مي‌كشد.

شكوفه‌ها خواهندآماسيد

و جوانه‌هاي سبز فـَو َران خواهندكرد

اما زيباي من، زمان غم‌انگيزم!

مـُهره‌هاي پشتت شكسته‌است

و ابلهانه لبخندزنان،

خون‌خوار و ناتوان بازمي‌گردي

مانند درنده‌اي رام‌شده

به سوي جاپاهايش.

1923

 

6

با تني كه...

 

با تني كه نصيبم شده، تني از آن ِ من

تنها از آن ِ من، چه‌گونه بايد رفتار كنم؟

 

براي شادي، آرام زيستن، دم‌زدن

بگوييد كه را بايد سپاس گويم؟

 

هم با غم هم با گل

در اين زندان تنها نيستم

 

اينك دم گرمم

بر شيشه‌هاي ابديــّت نشسته‌است

نقشي است مزيــّن

مرموز و تازه

 

بخار لحظه فر ّار است

و اين نقش نفيس نازدودني.

1909

 

7

لنينگراد

 

 

به شهر خود بازمي‌گردم تا اشك‌ها،

تا كشتي‌هاي خون‌رنگ، تا غـُد ّه‌هاي متور ّم كودكي.

 

اكنون كه بازگشته‌اي پس بي‌درنگ

روغن ماهي فانوس‌هاي لنينگراد بر كرانه‌هاي رود را قورت بده.

 

اين روز دسامبر را

كه در آن زرده‌ي تخم‌مرغ با قير شوم درمي‌آميزد قدر بدان.

 

پترزبورگ! هنوز نمي‌خواهم بميرم.

شماره‌هاي تلفن‌هايم در اختيار توست.

 

پترزبورگ! براي بازيافتن صداي مردگان

هنوز آدرس‌ها را دارم.

 

پلكانم سياه است و در سرم

كه از ديوار برآمده صداي زنگ درمي‌پيچد

 

و در تمام طول شب با جنباندن زنجيرهاي آهني بر در

منتظر مهمانان عزيزم هستم.