ترانه ی قدیمی با صدای تازه

هر عشق تازه ای قاتل است!

بی آن که دستش بلرزد

همه ی عشق های پیشین را می کُشد...



آه باچه لبخند معصومی

خنجر فرود می رود بر پشت!!

اولین و آخرین و یگانه ترین عشق.



همه جا شریک جرم دارد:

در اتوبوسی که دیر میرسد...در رگباری ناگهانی...

و هزارگوشه و کنار دیگر...



انگیزه ی جنایتش آزادی ست!



این قرار ملاقات به فرار از خود می ماند

آن سفر رد پا را نشان میدهد ،جایی که مرگ

با لباس مبدل حاضر است



و آنگاه که عشقی کهنه میشود

خنجری به کمین او می نشیند

درکنج عشقی تازه

 

بس قدرتمندم
هيچ ندارم كسي از من بستاند
هيچ ندارم پنهان كنم در سكوت
يا سراپا چشم باشم از بيم ربوده شدن
مي توانم بي پروا بايستم
رو در روي همه بادهاي جهان
رو در روي تندبادها
تازيانه هاي خود را بر من فرود آريد
چه دارم به يغما بريد ؟
هيچ براي خود نمي برم
كه در هم شكنيدم
هيچ براي خود نمي خواهم
كه به زانويم درآوريد
هيچ نيندوخته ام در كاسه تهي دستانم
كه به زنجيرم كشيد
آزادم اكنون
با بال ها و روياهايي رها
بس توانا براي درآغوش گرفتن همه چيز
و تو اي دنيا
هر چه بيشتر از من مي ستاني
بيشتر در چنگ مني
و چون از خود دست شويم
بيشتر از هر زمان ديگر
متعلق به مني

بلاگا ديميتروا

زمان می گذرد...



و تو درمی یابی که عشق

از توابع زمان است!!

باید مدام پوست بیندازد و نو شود ، و نوتر

از گزیده ی اشعار بلاگا دیمیتروا شاعر ملی بلغار - نشر علم

ترجمه ی فریده حسن زاده مصطفوی

گلچین اشعار پرسی بیش شلی

دانه ای بکار و مگذار هیچ جباری آن را درو کند
ثروتی بدست آر و مگذار هیچ شیادی از کفت برباید ،
جامه ای بباف و مگذار هیچ بیکاره ای آن را درپوشد .
و سلاحی بساز که در دفاع از خویش حمل کنی

 

چشمه‌ها با رود می‌آمیزند
و رودها با اقیانوس
بادهای آسمان با حسی دل‌انگیز
تا ابد با هم پیوند می‌گیرند
در جهان هیچ‌چیز تنها نیست
همه‌چیز بنا بر اصلی آسمانی
در یک روح دیدار می‌کنند و می‌آمیزند
من و تو چرا نه؟  

نگاه کن، کوه‌ها آسمانِ بلند را می‌بوسند
و موج‌ها همدیگر را در آغوش می‌گیرند
خواهر-گل اگر از برادرش اکراه کند
بخشیده نمی‌شود
و آفتاب زمین را در آغوش می‌گیرد
و پرتوهای ماه دریا را می‌بوسند
چیست ارزشِ این کارِ دل‌انگیز
اگر تو بر من بوسه نزنی؟ 

 

من عاشق برف و یخبندانم
من عاشق امواج و باد و طوفانم
تقریباً عاشق همه چیز
که در طبیعت است و ممکن است
باعث بدبختی انسان شود... 

 

 آيا تو از خستگي رنگ باخته اي
خستگي برآمدن در آسمان و خيره شدن بر زمين،
و بي يار سرگردان بودن؟
در ميان ستارگاني كه هر كدام تولدي ديگر دارند
و همواره دگرگون شدن همچون چشمي بي نشاط
كه هيچ چيز را لايق نمي داند كه بر آن پايدار بماند؟ پرسی بیش شلی

 

با مسافری از سرزمینی باستانی دیدار کردم که گفت:
دو پای عظیم و بی‌تنه‌ی سنگی در بیابان است...
نزدیکشان روی ریگزار، نیم‌فرورفته
رخساره‌ی مبهوتی‌ست که اخم و
لبِ چروکیده و مضحکه‌ی دستورِ خشکش
می‌گوید که پیکرتراشش درست دل‌بستگی‌هایی را
تعبیر می‌کند که هنوز باقی‌ست، مُهرشده بر این چیزهای بی‌جان
دستی که ریشخندشان می‌کند و قلبی که تغذیه می‌شود
و بر پاپیکره این کلمات پیداست:
«نامم اوزیماندیاس است، شاهِ شاهان
به کارهایم بنگرید، عظیم و مایه‌ی نومیدی!»
چیزی کنارِ آن بقایا نیست
گرداگردِ زوالِ آن ویرانه‌ی غول‌آسا، بی‌کران و عریان
ریگ‌های تنها و هموار تا دوردست ادامه دارد

نزارقبانی

اگر
دوست مني
كمكم كن
تا از پيشت بروم .
اگر يار مني
كمكم كن
تا از تو شفا يابم .
اگر
مي دانستم كه عشق خطر دارد
دل نمي دادم .
اگر
مي دانستم كه دريا عميق است
دل نمي زدم .
و اگر پايان را مي دانستم
آغاز نمي كردم ... نزار قبانی

 

با وجود این روزگار بد سرشت
با وجود عصر و عهدی که به قتل نویسنده گی دست می زند
و به قتل نویسنده گان
و بر کبوتران ، گل ها و علف ها
آتش می کند
و چکامه های نغز را در گورستان سگ ها در خاک می کند
من می گویم: تنها اندیشه پیروز است...
و کلمه ی زیبا نخواهد مرد
به هر شمشیری که باشد
به هر زندانی
به هر دورانی نزار قبانی

وبلاگ جملات حکیمانه

غاده السمان

به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش ها، ابر
و چگونه برگ های پاییز دوباره به شاخه ها
باز می گردد
تا من به تو بازگردم مادر! غاده السمان

 

آنگاه که درباره ی تو می نویسم
با پریشانی دل نگران دواتم هستم
و باران گرمی که درونش فرو می بارد …
و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود
و انگشتانم، به رنگین کمان
و غم هایم، به گنجشکان
و قلم، به شاخه ی زیتون
و کاغذم، به فضا
و جسم، به ابر!
خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم
و بیهوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم .
زیرا غیاب تو ، خود حضور است
چه بسا که برای اعتیاد من به تو
درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو
در شریان من! غاده السمان

۩ وبلاگ جملات حکیمانه ۩

آن سکستون

آن سکستون / به کوشش مه ناز یوسفی

 

آن سکستون ( Anne Sexton ) در سال 1928 در ماساچوست زاده شد.

سکستون رابطه ای عاشقانه را با آلفرد مولر – معروف به کایو – آغاز کرد و صاحب دو فرزند از وی شد. آنچه که وی را در تمامی سالها ی زندگی اش بسیار رنجیده می کرد ، دست و پنجه نرم کردن با بیماری اعصاب بود. آن با تشویق دکتر اعصابش به شعر روی آورد و پس از مدتی توانست تحسین همگان را برای استعداد و نبوغش بر انگیزد.

سکستون یکی از دوستان و معاصرین ِ سیلویا پلات بود و مدتی نیز همراه با سیلویا پلات در کارگاه شعر رابرت لاول، حضور یافت. سکستون پس از خودکشی پلات شعری در سوگ وی سرود که اشتیاق وی را برای رابطه اش با او و همچنین نگاه مشترکشان به مرگ را آشکار می ساخت:

«... به چه چیزی اصرار داشتی؟

حالا چطوری در قبر خوابیده ای؟

دزد...

چطوری به درونش خزیده ای؟

به تنهایی درون ِ مرگ...چطوری خزیده ای؟

به مرگی که من برای زمانی طولانی به آن اصرار داشتم

مرگی که می گفتیم دیگر جفتمان برایش پیر شده ایم

همان که روی سینه های لاغرمان می پوشیدیم

همان که هروقت سه مارتینی  در دوران افسردگی می بلعیدیم،

در بوستون بسیار از آن حرف می زدیم

همان مرگی که درباره ی روان کاوها و درمانها سخن می گفت

مرگی که مثل عروسهای توطئه گر حرف می زد

همان مرگی که به سلامتی ِمحرکها و کارهای ِ زوالش می نوشیدیم؟

(احتضار در بوستون

راندن تاکسی

بله،باز هم مرگ

که با دوست پسرمان به خانه رانده می شد)

آه سیلویا ،من درام- کوب های ِ خواب آلود یادم هست

آنها که با داستانی قدیمی به چشممان می کوبیدند...»

 

 وی مدتی در کالجی در بوستون به تدریس شعر پرداخت. نا اینکه بیماری مانیا در وی ظاهر شد و شدت گرفت. خیلی از اشعار وی مورد نقد قرار گرفت و منتقدان بسیاری از سروده های او را در حیطه ی هستی شناسی مورد تامل قرار دادند. سکستون هرگز از کنار زن و شعر زن به سادگی رد نشد. می توان این تاثیر را در آثار و مقالات او یافت.وی از پیشگامان مکتب اعتراف به شمار می رود.

آن سکستون، سرانجام در سال ١٩٧٤، با گاز مونوکسید کربن خودکشی کرد و در بوستون ِ ماساچوست به خاک سپرده شد.

 

 

زمین

 

خدا بدون هیچ جسمی
وقتش را بیهوده در اطراف بهشت تلف می کند
 در حالیکه دوست دارد سیگارش را دود کند
یا بسیار دور از آنجا
ناخن انگشتش را بجود.
خدا به بهشت تن داده
اما مشتاق زمین است
همان زمین با غارهای کوچک خواب آلودش
و پرنده اش
که بر پنجره ی آشپزخانه استراحت می کند
حتی اگر قاتلینش مثل صندلی های شکسته ردیف بشوند
حتی اگر نویسندگانش با مته های دستی
روحشان را سوراخ کنند
حتی اگر دوره گردها حیواناتشان را برای طلا معامله کنند
حتی اگر نوزادان برای پارازیت هاشان
دماغشان را بالا بکشند
 
خانه ی رعیتی
سفید درست عین یک استخوان
در مزرعه ی ذرت نشسته است
 
حتی اگر پیکره ها
زندگی بی همسری اش را بدزدند
او اما بیشتر از همه به بدن ها حسودی می کند
او که هیچ کالبدی ندارد!
چشمها مثل سوراخ کلید باز و بسته می شوند
و هرگز فراموش نمی کنند
هزاران چیز را ثبت می کنند،
جمجه ها هم با مغز مارماهی شکلشان...
لوح ِ جهان...
استخواها با مفاصلشان،
که برای هر حیله ای می سازند و می شکنند
اندامهای تولید مثل
شن های ابدیت
و البته قلب...
که جریانات را می بلعد
و آنها را به خارج از پاکیزگی تف می کند
او چندان به روح حسودی نمی کند
او تمامی ِ روح است
او اما دوست دارد در کالبدی خانه کند
و زوال بیابد
و آن را به حمام ببرد
حالا
و
همیشه.

بخوان

آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک


همچون گلوگاه ِ پرنده یی،

هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند.



سالیان ِ بسیار نمی بایست دریافتن را





که هر ویرانه نشانی از غیاب ِ انسانی ست

که حضور ِ انسان

آبادانی است.

همچون زخمی

همه عُمر

خونابه چکنده

همچون زخمی

همه عُمر

به دردی خشک تپنده،

به نعره یی

چشم بر جهان گشوده

به نفرتی

از خود شونده،-



غیاب ِ بزرگ چنین بود

سرگذشت ِ ویرانه چنین بود.



آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

کوچک تر حتا

از گلوگاه ِ یک پرنده!




 احمد شاملو

«سکوت سرشار از ناگفته‌هاست»

«سکوت سرشار از ناگفته‌هاست»
سروده‌هایی از: مارگوت بیکل
ترجمه و صدای: احمد شاملو
موسیقی و پیانو: بابک بیات

* * *
 


دلتنگی‌های آدمی را
باد ترانه‌ای می‌خواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه برفی
به اشكی نریخته می‌ماند.

سكوت، 
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.


* * *
 

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌كنم
كه چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان
ببیند.

گوشی
كه صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان
بشنود.

برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی 
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون كشد
و بگذارد
ار آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوییم.


* * *
 

گاه 
آنچه ما را به حقیقت می‌رساند
خود از آن عاری است.

زیرا
تنها حقیقت است
كه رهایی می بخشد.


* * *
 

از بختیاری ماست
ـ شاید ـ
كه  آنچه می‌خواهیم
یا به دست نمی‌آید
یا از دست می‌گریزد.


* * *
 

می‌خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا كه دریا به آخر می‌رسد
و آسمان آغاز می‌شود.

می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یكی شوم.

حس می‌كنم و می‌دانم
دست می‌سایم و می‌ترسم
باور می‌كنم و امیدوارم
كه هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.

می‌خواهم آب شوم
در گستره افق
آن جا كه دریا به آخر می‌رسد
و آسمان آغاز می‌شود.


* * *
 

چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری‌دهنده،
كلامی مهرآمیز،
نوازشی ،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟

چند بار
دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین!
آماده شو كه دیگر بار و دیگر بار
دام بازگُستری.


* * *
 

پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.


* * *
 

پنجه در افكنده‌ایم
با دست‌های‌مان
به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می‌كشیم
بار دیگران را
به جای همراهی كردنشان.

عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب.

در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.


* * *
 

سپیده‌دمان از پس شبی دراز
در جان خویش آواز خروسی می‌شنوم از دور دست
و با سومین بانگش
درمی‌یابم که رسوا شده‌ام.


* * *
 

زخم‌زننده ،
مقاومت‌ناپذیر،
شگفت‌انگیز و پُر راز و رمز است؛
آفرینش و
همه آن چیز ها
كه "شدن" را
امكان می‌دهد.


* * *
 

هر مرگ اشارتی‌ست ؛
به حیاتی دیگر


* * *
 

این‌همه پیچ،
این‌همه گذر ،
این‌همه چراغ،
این‌همه علامت!
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم،
خودم ،
هدفم ،
و به تو.

وفایی كه مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می‌نماید.


* * *
 

جویای راه خویش باش
از این‌سان كه منم.
در تكاپوی انسان‌شدن.

در میان راه،
دیدار می‌كنیم
حقیقت را،
آزادی را،
خود را.

در میان راه،
می‌بالد و به بار می‌نشیند
دوستی‌یی كه توان‌مان می‌دهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم و یاوری.

این است راه ما؛
تو،
و من.


* * *
 

در وجود هر كس
رازی بزرگ نهان است.
داستانی،
راهی ،
بیراهه‌یی،

طرح افكندن این راز
_ راز من و راز تو، راز زندگی _
پاداش بزرگ تلاشی پُر حاصل است.


* * *
 

بسیار وقت‌ها
با یكدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می‌كنیم.
اما در همه چیزی رازی نیست.

گاه به سخن گفتن از زخم‌ها نیازی نیست.

سكوتِ ملال‌ها
از راز ما
سخن تواند گفت.


* * *
 

به تو نگاه می‌كنم و می‌دانم
تو تنها نیازمند یكی نگاهی
تا به تو دل دهد،
آسوده‌خاطرت کُند،
بگشایدت،
تا به درآیی.

من پا پس می‌كشم؛
و در نیم‌گشوده،
به روی تو بسته می‌شود.


* * *
 

پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم؛
از دیگران شكوه آغاز می‌كنم.
فریاد می‌كشم كه:
«تركم گفته‌اند!»

چرا از خود نمی‌پرسم
كسی را دارم
كه احساسم را،
اندیشه و رویایم را،
زندگی‌ام را ،
با او قسمت كنم؟

آغاز جداسری
شاید
از دیگران نبود.


* * *
 

حلقه‌های مداوم،
پیاپی تا دور دست.
تصمیم درست صادقانه.

با خود وفادار می‌مانم آیا؟
یا راهی سهل‌تر اختیار می‌كنم؟


* * *
 

بی اعتمادی دری است.
خودستایی و بیم،
چفت و بست غرور است.
و تهی‌دستی،
دیوار است و لولاست
زندانی را كه در آن
محبوس رای خویشیم.

دلتنگی‌مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه‌هایش تنفس می‌كنیم.

تو و من، توان آن را یافتیم
كه برگشاییم؛
كه خود را بگشاییم.


* * *
 

بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی‌برم؛
خود را به تمامی بر آن می‌افكنم.

اگر برآنم
تا دیگر بار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اینم نیست.


* * *
 

توان صبر كردن
برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد.
برای مواجهه با آنچه روی می‌دهد.
شكیب‌یدن؛
گشاده بودن؛
تحمل كردن؛
آزاده بودن.


* * *
 

چندان‌كه به شكوه در می‌آییم
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از كمبود نوری گرمی‌بخش؛
چون همیشه،
برمی‌بندیم
دریچه كلبه‌مان را،
روح‌مان را.


* * *
 

اگر می‌خواهی نگه‌ام داری دوست من؛
از دستم می‌دهی.

اگر می‌خواهی همراهی‌ام کُنی دوست من
تا انسان آزادی باشم؛
میان ما همبستگی‌یی از آن‌گونه می‌روید
كه زندگی ما هر دو تن را
غرقه در شكوفه می‌کُند.


* * *
 

من آموخته‌ام
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
كه با من می‌گوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟

نیاموخته‌ام
گوش فرا دادن به صدایی را
كه با من در سخن است،
و بی‌وقفه می‌پرسد:
من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟


* * *
 

شبنم و برگ‌ها یخ‌زده است و
آرزوهای من نیز.

ابرهای برف‌زا برآسمان درهم می‌پیچد.
باد می‌وزد؛
و توفان در می‌رسد.

زخم‌های من
می‌فسرد.


* * *
 

یخ آب می‌شود در روح من،
در اندیشه‌هایم.

بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .


* * *
 

كسی می‌گوید: «آری!»
به تولد من،
به زندگی‌ام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانی‌ام،
مرگم .

كسی می‌گوید: «آری!»
به من ،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو ،
خسته نمی‌شود.


* * *
 

پرواز اعتماد را
با یكدیگر
تجربه كنیم.

وگرنه می‌شكنیم
بال‌های دوستی‌مان را.


* * *
 

با در افكندن خود
به دره،
شاید سرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی.


* * *
 

زیر پایم   
زمین از سُم‌ضربۀ اسبان می‌لرزد .
چهار نعل می‌گذرند اسبان.

وحشی، گسیخته افسار؛
وحشت‌زده به پیش می‌گریزند.

در یال‌هاشان گره می‌خورد
آرزوهایم.
دوشادوش‌شان می‌گریزد
خواست‌هایم.

هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندكی غبطه.

در افق ،
نقطه‌های سیاه كوچكی می‌رقصند
و زمینی كه بر آن ایستاده‌ام
دیگر باره آرام یافته است.

پنداری رویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.


* * *
 

در سكوت 
با یكدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه،
وفاداری ریشه‌دار.
اعتماد كن!


* * *
 

از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه 
آن‌را بجوی و
تحمل کُن.
و به آرامش خاطر
مجالی ده!


* * *
 

یکدیگر را می‌آزاریم بی‌آنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که
دست به دست یکدیگر دهیم
بی‌سخنی.

دستی که گشاده است؛
می‌بَرد؛
می‌آورد؛
رهنمونت می‌شود
به خانه‌ای که نور دلچسبش گرمی‌بخش است.


* * *
 

از كسی نمی‌پرسند
چه هنگام می‌تواند «خدانگهدار» بگوید؟

از عادات انسانی‌اش نمی‌پرسند.
از خویشتنش نمی‌پرسند.

زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید؛
تاب آرد؛
بپذیرد؛
وداع را ،
درد مرگ را،
فرو ریختن را؛
تا دیگر بار،
بتواند كه برخیزد.


* * *
 

«سکوت سرشار از ناگفته‌هاست»
سروده‌هایی از: مارگوت بیکل
ترجمه و صدای: احمد شاملو
موسیقی و پیانو: بابک بیات

ادامه نوشته

شعرهای هولدرلین به ترجمه ی بیژن الهی

امپه دُکله س (۱)


جویایی، جویای زندگی، و فرا میجوشد و میرخشد
         آتشی خدایی از ژرفنای زمین بر تو،
                  و دران آرزوی لرزان، خود را
                         به شعله ی اتنا (۲) فرومیاندازی.

پس میگداخت دُره ها در باده
      جسارت شهبانو؛ و چنین باد! ای کاش
               تنها تو غنای خویش را، شاعر،
                       نثار جام جوشان نکرده بودی!

اما تو مقدسی مرا، چونان نیروی زمین،
       که ت به در ربود، کشته ی دریا دل!
               و شادانه تا به ژرفنا میرفتم ـ
                       گَرَم عشق باز نمیداشت ـ از پی ی قهرمان.

۱۷۹۷

 


به سر نویسان (۳)


تنها یک تابستان ارزانیم بدارید، ای توانایان!
        و یک خزان، نغمه سرایی (۴) را،
                  تا، خشنودترانه، دلم، از نوازشی (۵) شیرین
                          سیراب شود، پس آن گه میرد.

جان، که این حق خدایی ش در حیات
         نه پرداخته بود؛ پایین به فرودینه (۶)، نیز نه آرام گرفت.
                  لیک چو یک بار آن چه قدسی ست، آن چه
                           جای در دلم دارد، شعر، به کام من آمد،

خوش فرود آی، آرامش سایه سار (۷)!
        خرسندم، اگرچه چنگ من
                  همراه من نباشد: یک بار
                           زیستم، به سان خدایان، و دیگرم نیاز نیست

۱۷۹۸

 


دیوتیما (۸)


تو خاموشی و میکِشی و تو را فهم نمیکنند،
         تو هستی ی قدسی! میپژمری و خاموشی،
                  که، دریغا، بی هوده میان وحشیان
                           جویای همگنان خویشتنی در آفتاب،

ارواح بزرگ نازنین، که دیگر نیستند!
         اما باز، میشتابد زمان. هنوز چشم دارد ترانه ی میرایم
                  به روزی که، دیوتیما! نزدیک خدایان،
                             همراه قهرمانان، مینامد تو را، و تو را میماند.

۱۷۹۸

 


بخشایشخواهی


بوده ی قدسی! آشفته ام زرین (۹)
        رامش ربّانی ی تو را به بارها، و نهانه ترین
                  ژرفترینِ دردهای زندگانی را
                           تو فراوان از من فراگرفته ای.

آه، از یاد ببر، درگذر! هم چو آن ابرها، فراز،
         از پیش ماه آشتی گونه، کناری شوم، کنار،
                   و تو باز آرمی و بدرخشی
                            به زیبایی ی خود، فروغ دلاویز!

۱۷۹۸

 


سرود سرنوشت هیپریون (۱۰)


روانید فراسو در نور
         بر زمینه ی نرم ای خجسته همزادان!
                 نسیمهای تابناک خدایی
                          نرم نرم مینوازدتان،
                                   چون انگشتان چنگنواز
                                            که تارهای قدسی را.

بی سرنوشت، هم چو خفته
         نوزادی، دم زنند آسمانیان؛
                به پاکی محفوظ
                       در جوانه ی آزرمین
                              جاودانه میشکفد
                                     بر ایشان جان،
                                            وان دیدگان خجسته
                                                    میدوزد با
                                                            روشنای آرام جاودان.

لیک ما را چونین افتاده
        تا هیچ کجا نیارامیم؛
                فرومیکشد، فرومیافتد
                       بشر رنجور
                             کورانه ازین
                                    ساعت به آن،
                                           هم چو آبی که سنگ
                                                    به سنگ فرومیریزد
                                                            سالها به قعری تار.

۱۷۹۸

 


زهازه انسانی


دلم قدسی نیست، سرشار حیاتی زیباتر،
        ازان گه که مهر میورزم؟ چرا بیش مینواختی ام،
               سرگران تر که بودم و سرکش تر،
                       پرواژه تر، و تهی تر؟

دریغا! همه خواهان آنچه اند تا رایج بازارست،
       و بنده پاس کس نمیدارد جز آمر؛
                تنها آنان که خود خداوارند،
                         ایمان به خدایان دارند.

۱۷۹۸

 


فرونشین خورشید زیبا


فرو نشین، خورشید زیبا، که تو را اندک بگرفتند،
      که تو را به جای، قدسیا، نیاوردند،
            چه تو بی زحمت و آرام
                    دمیدی فراز زحمتیان.

بر من دوستانه میدمی و فرومینشینی، ای فروغ!
       و دیده ام تو را نیک میشناسد، ای شکوهمند!
               چه من آرامش خدایی را آموختم ستود،
                       چون دیوتیما چاره ساز شوریدگیم آمد

ای پیک سپهر! چه گونه گوش میسپردم با تو!
        با تو دیوتیما! ای مهر! چه گونه مینگریست،
                سوی روز زرین، این چشم،
                        از تو درخشان و سپاسگر، بالا. چون زمزمه داشت

چشمه ساران، زنده تر؛ نفس میزد
       شکوفه های خاک تیره مرا به مهر؛
                و خنده لب، فراز ابران سیمگون،
                          گوالنده، فرومیخمید اثیر.
۱۷۹۹

 


خنیاگر کور


کجایی تو، جوان واره! که ام هماره،
            صبحدمان، بگاه، میخیزانی؛ کجایی تو، فروغ!
                     دل بیدارست، لیک میگیرد و نگاه میدارد
                               شب ام هماره به سِحری قدسی.

وقتی، نزدیکای پگاه، خوشدارانه،
         پای تپه چشم در راه تو میافشردم، و هیچ گاه نه بی هوده!
                   هیچ گاه فریبای من نبود، ای مهر،
                             پیکهای تو، بادها، زیرا هماره میامدی

درمیامدی ـ همه را جان افروز ـ از راه همیشگی،
          به زیبایی ی خویش؛ کجایی تو، فروغ!
                  دل دوباره بیدار است، لیک میگیرد و
                           پیش میگیردم هماره شب بی پایان.

وقتی، سایبان مرا خرم بود؛ میدرخشید
         گلها، به سان دیدگان خودم، بر من؛
                  دور نبود رخسار آن کسان
                           که از من بودند و میدرخشید بر من و، بر فراز

و پیرامن جنگلها میدیدم
       شاهپران آسمان میکوچند، چون جوان بودم؛
               حالی تنها نشسته ام خاموش، از ساعتی
                        به ساعت دیگر، و نقشها برمیاورد

از خوش و از ناخوش روزانی روشنتر،
          به دلخوشی ی خویش، خیال من؛
                    و گوش به زنگم که خود از دورادور
                            شایدم مهربان رهایشگری فراز آید.

پس بیشترینه بانگ تندرنده (11) را میشنوم
          به نیمروز، آن گاه که نزدیک میشود برنجینه (12)،
                  آن گاه که میلرزد این خانه و زمین
                          زیر او میغرد و کوهستان پژواک میاندازد.

پس رهایشگر را، میشنوم در شب، میشنوم
         میکُشند، ناجی را، و باز میخیزانند
                 تندرنده را: از افول
                         شتابان به خاوران، و تو ساز من

بخن (13) در گذار او! با او میزیَد
         ترانه ی من، و بدان گونه که سرچشمه از پی رود میشود،
                 باید آنجا شوم که میاندیشد او،
                         از پی دلگرمساز، بر بیراهان.

کجا؟ کجا؟ میشنوم تو را، اینک این جا، آنک آن جا،
          ای تو شکوهمند! و پیرامون زمین آوا میآید.
                  کجا میانجامی؟ و چیست، چیست
                          بر فراز ابران و، آه، مرا چه میشود؟

روزا! روزا! ای بر فراز ابران فروریزا!
         خجسته پی باشی! چشم بر تو روشن بادا!
                  ای فروغ جوانی! ای نکوبختی! باز
                          ای همان! لیک جانانه تر فرومیریزی

تو نهر زرینه ی جام قدسی! و تو،
         خاک خرم، گهواره ی آشتی! و تو،
                   ای خانه ی آبایم! و شما آی نازنینان
                           که زمانی با من برخوردید، هله (14) نزدیک شوید،

هله بازآیید، که شادمانی زانِ شمایان باد!
         همه ی شما، شما همگان، گوالش بیننده بر شمایان باد،
                    هله برگیرید ـ تا که تاب توانم آورد ـ این
                           زندگانی، این خدایی را از دلم.

چهار شعر دیگر از اسیپ ماندلشتام

يك رشته...

 

 

يك رشته عسل طلايي از بطري جاري بود

چنان غليظ و كــُند كه مهماندار توانست بگويد:

در اين «توريد» * غم‌انگيز كه تقدير ما را پرتاب كرده

چندان دلتنگ نمي‌شويم... و از بالاي شانه نگاه‌كرد.

همه‌جا باكوس** حكومت مي‌كند،

گويي در جهان تنها نگهبانان و سگانشان وجود دارند-

-مي‌رويم هيچ‌كس را نمي‌بينيم.

در دوردست در كومه‌ي صداها – كه نه مي‌توان فهميد

                                                            و نه پاسخ داد،

روزها چون چليك‌هايي سنگين و آرام مي‌غلتند.

پس از چاي به باغ بزرگ قهوه‌اي‌فام رفتيم

پرده‌ها بر پنجره‌ها چون مژگاني فروافتادند

آن‌جا كه كوه‌هاي خواب‌آلود از شيشه‌ي مذاب روان‌اند.

گفتم: تاكستان زنده است به‌سان رزمي كهن

كه در آن سواران مجعــّدموي با آرايش حلقه‌وار مي‌جنگند

در توريد ِ سنگلاخ، هنر هــِلاد*** و اينك

هكتارهايي از طلا، مهتابي‌هاي عالي زنگ‌زده.

ببين، سكوت در اتاق سفيد مثل يك چرخ نخ‌ريسي است

بوي سركه، نقــّاشي، شراب تازه‌ي خــُم‌خانه‌ مي‌دهد.

زن محبوب همه را در خانه‌ي يوناني به ياد داري؟

هلن نه، زني ديگر، چه‌گونه زمان دراز گل‌دوزي كرد؟

زرّين‌گيسو كجايي؟ كجايي زرّين‌گيسو؟

در تمامي طول سفر موج‌هاي سنگين غــُرّيدند

و اوليس با ترك كشتي‌اش كه بادبان‌هاي آن خسته شده‌اند،

سرشار از فضا و زمان بازمي‌گردد.

1917

*Tauride اجرام آسماني كه از 20 تا 23 نوامبر ظاهر مي‌شوند و گويند در مدار برج ثور مي‌گردند.

**رب ّالنــّوع شراب و باروري در روم باستان.

***Hellade نام ديگر يونان.

 

5

قرن

 

قرن من، اي دَد ِ من، چه‌كسي مي‌تواند

به عمق مردمك‌هايت خيره شود؟

چه‌كسي با خونش

مهره‌هاي پشت دو قرن را مي‌چسباند؟

خون سازنده‌ به فراواني از اشيا فـَو َران مي‌كند

تنها انگل

در آستان روزهاي نوين مي‌لرزد.

 

هستي چندان كه زندگي بپايد

حمل مهره‌هاي پشتش را به عهده دارد.

ستون ناپيداي مهره‌هاي پشت

به خواست موج تموّج است.

قرن اين زمين جوانان

مثل غضروف كودك است.

بار ديگر قفاي زندگي

برّه‌وار به قربانگاه آورده مي‌شود.

 

براي گرفتن زندگي از آهن‌ها،

براي آغازكردن جهان نوين،

بايد با فلوتي

مفاصل گره‌دار روزها را به هم پيوست.

قرن موج دلهره‌ي انسان را مي‌لرزاند

و افعي در علف

هم‌سنگ ِ عيار طلاي زمان نفس مي‌كشد.

شكوفه‌ها خواهندآماسيد

و جوانه‌هاي سبز فـَو َران خواهندكرد

اما زيباي من، زمان غم‌انگيزم!

مـُهره‌هاي پشتت شكسته‌است

و ابلهانه لبخندزنان،

خون‌خوار و ناتوان بازمي‌گردي

مانند درنده‌اي رام‌شده

به سوي جاپاهايش.

1923

 

6

با تني كه...

 

با تني كه نصيبم شده، تني از آن ِ من

تنها از آن ِ من، چه‌گونه بايد رفتار كنم؟

 

براي شادي، آرام زيستن، دم‌زدن

بگوييد كه را بايد سپاس گويم؟

 

هم با غم هم با گل

در اين زندان تنها نيستم

 

اينك دم گرمم

بر شيشه‌هاي ابديــّت نشسته‌است

نقشي است مزيــّن

مرموز و تازه

 

بخار لحظه فر ّار است

و اين نقش نفيس نازدودني.

1909

 

7

لنينگراد

 

 

به شهر خود بازمي‌گردم تا اشك‌ها،

تا كشتي‌هاي خون‌رنگ، تا غـُد ّه‌هاي متور ّم كودكي.

 

اكنون كه بازگشته‌اي پس بي‌درنگ

روغن ماهي فانوس‌هاي لنينگراد بر كرانه‌هاي رود را قورت بده.

 

اين روز دسامبر را

كه در آن زرده‌ي تخم‌مرغ با قير شوم درمي‌آميزد قدر بدان.

 

پترزبورگ! هنوز نمي‌خواهم بميرم.

شماره‌هاي تلفن‌هايم در اختيار توست.

 

پترزبورگ! براي بازيافتن صداي مردگان

هنوز آدرس‌ها را دارم.

 

پلكانم سياه است و در سرم

كه از ديوار برآمده صداي زنگ درمي‌پيچد

 

و در تمام طول شب با جنباندن زنجيرهاي آهني بر در

منتظر مهمانان عزيزم هستم.

پنج شعر از ویلیام باتلر ییتز / ترجمه ی احمد میرعلایی

 

۱

گل سرخ جهان

 

 

 

که به رویا دید که زیبایی همچون رویایی درگذر است؟

چراکه این لبهای سرخ، با همه ی سربلندی سوگوارشان،

سوگوارند از آن رو که هیچ بلعجب تازه ای رخ نمی نماید،

تروا در جلوه ی آنی تشییع جنازه ای عالی درگذشت،

و فرزندان اوسنه مردند.

 

ما و جهان پا به زا درمی گذریم:

میان روح مردمان، که سستی می گیرند و جا خالی می کنند

همچون آبهای بی رنگ با تبار زمستانی شان،

که زیر اختران گذران، کفهای آسمان،

بر این چهره ی تنها می زیند.

 

ملائک مقرّب، در مقرّ تاریکتان، سر فرود آرید:

پیش از آن که شما باشید، یا هر دلی بتپد،

یگانه ی مهربان و خسته کنار عرش خود درنگ کرد؛

جهان را ساخت تا پیش گامهای سرگردان او

جاده ای پرعلف باشد.

 

 

 

۲

لدا و قو

 

 

 

ضربه ای ناگهانی: بالهای بزرگ هنوز برهم می خورند

دختر آن زیر گیج و ویج است، پنجه های سیاه پردار

رانهایش را نواخته اند، گردنش در منقار اوست،

و سینه ی بی قرارش را بر سینه ی خود می فشارد.

 

انگشتان فروبسته از ترس چه گونه می توانند

آن شکوه پردار را از میان رانهای شل شده برانند؟

و تنش زیر آن هجوم سفید چه گونه می تواند

چیزی را جز تپش غریب دلی که آنجاست حس کند؟

 

آنجاست که لرزشی در کمرگاه موجب می شود

دیوار شکسته را، سوختن برج و بارو را

و مرگ آگاممنون را.

                        چنین گرفتار،

چنین مقهور خون وحشی هوا،

دختر آیا پیش از آن که منقار بی اعتنا فرونهدش

دانش او را با نیرویش انباز نکرد؟

1923

 

 

 

 

۳

بادبان کشیدن به بیزانس

 

 

 

I

آنجا جای پیرمردان نیست. جوانان

در آغوش یکدیگر، مرغان میان درختان

-آن نسلهای محتضر- گرم ِ خنیاگری شان،

آبشار آبشار ماهی آزاد، دریا دریا ماهی خال مخال،

ماهی، چرنده، یا پرنده، سراسر تابستان را می خوانند

هرآنچه نطفه گرفته، به دنیا می آید و می میرد.

در چنبره آن موسیقی شهوانی همه

از یادمانهای خرد پیرناشدنی غافل می شوند.

 

 

II

مردی سالخورده نیست مگر چیزی ناچیز

قبایی ژنده بر سر چوبی، مگر که

روح کف بر کف کوبد و بخواند، و بلندتر بخواند

برای هر پارگی در جامه ی مرگ پذیرش،

نه کلاس سرودی که مروری ست

بر یادمانهای شکوه دیرینش؛

و ازین رو من بر دریاها بادبان کشیده ام

و به شهر متبرک بیزانس آمده ام.

 

 

III

ای فرزانگان پاک که در آتش قدسی خدا ایستاده اید

چنان که گویی بر نقش خاتم زرّین دیواری

از آتش قدسی به درآیید، به دوار افتید،

و استادان آواز روح من باشید.

و دلم را نرم بخایید؛ که از هوسها بیمار است

و بندی جانوری پابه مرگ

خود نمی داند چیست؛ و مرا فراهم آورید

به صورت برساخته ای از ابدیــّت.

 

 

 

IV

چون از طبیعت بیرون شوم هرگز از هر چیز طبیعی

قالب جسمانی ام را باز نمی گیرم،

بل که قالبی آنچنان می گیرم که زرگران یونانی می سازند

از زر کوفته و طلا مینایی.

تا امپراتوری خواب آلوده را بیدار نگه دارم؛

یا بر شاخه ای زرّین قرارگیرم

تا برای آقایان و بانوان بیزانس

از آنچه گذشته، یا می گذرد یا خواهدآمد بخوانم.

1921

 

 

 

۴

وانهادن جانوران سیرک

 

 

 

I

مضمونی می جستم و بیهوده می جستم،

شش هفته ای هر روز در پی آن بودم.

شاید سرانجام، چون چیزی جز مردی شکسته نبودم،

ناچار به دل خود رضا دادم، هرچند

هر زمستان و تابستان تا دوره ی پیری آغاز شد

جانوران سیرک من همه گرم نمایش بودند،

آن پسران سوار بر چوب پا، آن گردونه ی برّاق،

شیر و زن و خدا می داند چه و چه.

 

 

 

II

جز برشمردن مضامین کهنه چه می توانم؟

نخست آن اوسیان* دریاسوار که به یاری غریزه

سه جزیره ی جادویی را درنوردید، رویاهایی تمثیلی،

نشاط بیهوده، نبرد بیهوده، آسودگی بیهوده،

مضامین دل سرخورده، یا چنین می نماید،

آن مضمون شاید آوازهای قدیمی یا نمایشهای درباری را بیاراید؛

اما چه کار داشتم که چرا پا به رکاب نهاد،

من، که آغوش نوعروس پریوار او را می جستم؟

و آنگاه ضد ّحقیقتی جای آن بازی را گرفت،

نامی که به آن دادم کنتس کاثلین** بود؛

او، دیوانه ی ترحـّم، روحش را به باد داده بود،

اما قادر متعال مداخله کرده بود تا آن را نجات دهد.

فکرکردم خدای من روحش را تباه کرده است

تا تعصب و نفرت آن را به بند کشند،

و این خود رویایی را پدید آورد و چه زود

این رویا همه ی فکروذکرم را گرفت.

 

و هنگامی که  ابله و مرد نابینا نان را دزدیدند

کوهولین(3) با دریای مهارناپذیر جنگید؛

می دانم که رازهای دل آنجاست، اما گذشته از هر چیز

این خود رویا بود که مرا افسون کرد:

شخصیتی انتزاع یافته از عمل

تا زمان حال را توســّع بخشد و خاطره را تسخیر کند.

همه ی عشقم را بازیگران و صحنه ی منقــّش گرفتند،

و نه آن چیزهایی که این همه مظهر آن بودند.

 

 

 

III

آن صور ماهرانه و کامل خیال

در ذهنیت محض رشد می کنند، اما از چه نشأت گرفته اند؟

تلــّی از آشغال یا خاکروبه های یک خیابان،

کتریهای کهنه، بطریهای شکسته، و قوطی حلبی های لهیده،

آهن فرسوده، استخوانهای لیسیده، تکــّه های کهنه، آن سلیطه ی هذیانگو

که دخل دست اوست. اکنون که نردبانم رفته است،

باید آنجا درازکشم که همه ی نردبانها آغاز می شوند،

در دکان کثیف خرت و پرت فروشی دل.

 

 

 

۵

میان بچه های مدرسه

 

 

 

پرسش کنان میان اتاق دراز مدرسه راه می روم؛

راهبه ای پیر و مهربان با سربندی سفید پاسخ می دهد؛

بچه ها سیاق و سرود می آموزند،

می آموزند که تاریخ و متون بخوانند،

ببــُرند و بدوزند، در همه چیز تمیز باشند

به بهترین شیوه ی جدید – چشمان بچه ها

با حیرتی گذرا

بر مرد سرشناس خندان و شصت ساله ای خیره می شود.

 

پیکری لدایی را به رویا می بینم، قوزکرده

فراز آتشی که فرومی میرد، افسانه ای که او

از سرزنشی سختگیرانه گفت، یا رویدادی پیش پاافتاده

که روزهای کودکانه ای را به مصیبت کشید –

گفت، و گویی سرشت ما دو تن درهم آمیخت

به صورت سپهری از همدلی جوانانه،

یا اگر، تمثیل افلاطون را تغییردهیم،

همچون زرده و سفیده ای در یک پوسته.

 

و با اندیشه ی آن غوغای اندوه یا خشم

بر این کودک یا آن دیگری می نگرم

و از خود می پرسم که آیا او در آن سن و سال چنین بود –

زیرا حتی دختران قو می توانند

چیزی از مرده ریگ هر پیله وری داشته باشند –

و آیا آن رنگ را بر گونه یا گیسو داشت،

و دلم بدین مشاهده بی قرار می شود:

او همچون کودکی زنده برابرم می ایستد.

 

تصویر اکنونی ِ او در ذهن شناور می شود –

آیا انگشت هنر سده ی پانزدهم آن را پرداخت

فرورفتگی گونه را که گویی باد نوشیده است

و خورش از سفره ی سایه ها خورده است؟

و من گرچه هرگز از سنخ لدایی نبودم

رمانی پروبالی زیبا داشتم – سخن کوتاه

بهتر آن که بر آنچه لبخند می زند لبخند زنم، و نشان دهم

که نوع راحتی از مترسک پیر هم وجود دارد.

 

چه مادر جوانی، چیزی بر دامنش

خیانتی به عسل نسل،

و آن چیز می بایست بخوابد، جیغ بکشد، برای گریختن دست و پا زند

بدان سان که خاطره یا دارو مشخص سازد،

آیا جز آن چیز می دید، گمان می برد که پسرش

شصت و اندی زمستان در سر داشته باشد

بازپرداختی برای دردهای تولدش،

یا نااستواری پابه راه نهادن اش؟

 

اقلاطون طبیعت را تنها کفی می دانست

که بر مثالی شبح گونه از اشیا بازی می کند؛

ارسطوی سرباز بر کفل شاه شاهان

تیله بازی می کرد؛

فیثاغورث زرّین ران نامدار جهان

به آرشه یا تارهای ویولنی ناخنک می زد

کدام اختر خواند و پریان بی مبالات الهام شنیدند:

جامه هایی کهنه بر سر چوبهای پوسیده تا پرنده ای را بترساند.

 

راهبه ها و مادرها هر دو صورتهای خیالی را می پرستند،

اما آنچه را نور شمع روشن می کند به سان چیزهایی نیست

که به خیالپردازیهای مادری جان می بخشند،

اما جز آرامگاهی مرمرین یا مفرغین برایشان نمی ماند.

و با این همه آنها نیز دل می شکنند – آن حضورهایی

که شهوت، رحم یا مهر می شناسدشان،

و آنها که همه ی شکوه آسمانی ست مظهرشان –

ای ریشخندکنندگان خودزای عمل انسان؛

 

رنج آنجا شکوفا می شود یا رقصان

که جسم برای خوشایند روح زخمدار نشود،

نه زیبایی از میان حرمان زاده شود،

نه خرد چشم خسته از میان روغن چراغ نیمه شب.

ای درخت بلوط، ای شکوفای بزرگ ریشه!

برگی تو، شکوفه ای تو یا تنه ای؟

ای جسم که با موسیقی تاب می خوری، ای نگاه رخشان،

چگونه می توانیم رقصنده را از رقص بازشناسیم؟

شعری از ویلیام شکسپیر

دنيا يك صحنه‌ي بازي است.
و همه‌ي مردان و زنان بازيگراني بيش نيستند.
به‌نوبت مي‌آيند و بيرون مي‌شوند،
و هركس در زمان خويش چندين نقش را بر عهده دارد،
و در هفت دوران بازي مي‌كند؛
دوران اول را در نقش كودكي است
كه در آغوش دايه مي‌گريد و شير از گلو بيرون مي‌ريزد.
سپس طفل مكتبي است، كه با كتاب‌ها
و چهره‌ي درخشان صبحگاهي خويش، مانند حلزون،
با اكراه به سوي مدرسه مي‌خزد.
آن‌گاه عاشقي است
كه همچون كوره آه مي‌كشد و در وصف كمان ابروي يار
ترانه‌ي غم‌انگيز مي‌سرايد.
اين بار سربازي است
كه پي‌درپي سوگندهاي شگفت ياد مي‌كند و ريش خود را چون ريش يوز مي‌سازد،
بيم جاه خويش را دارد و در نبرد چابك و چالاك است.
حباب شهرت را حتي در دهانه‌ي توپ‌ها نيز جست‌وجو مي‌كند.
از آن پس مردي است قاضي و كلانتر،
شكمي گرد و آراسته دارد كه از گوشت خروس اخته آستر شده‌است.
سخنان حكيمانه مي‌گويد و مثال‌هاي مبتذل و بي‌مورد بسيار مي‌آورد،
و بدين‌ترتيب نقش خود را بازي مي‌كند.
دوران ششم را پيري نحيف و فرتوت و خـــِـر ِف مي‌گردد كه نعلين به پاي،
عينك بر چشم و كيسه‌ي پولي در بغل دارد، جوراب روزگار جواني را،
كه براي ساق‌هاي چروكيده‌اش بسيار فراخ گرديده‌است
هنوز نگه‌داشته‌است. آواز درشت و مردانه‌ي او باز به ضجــّـه‌ي كودكان مانند شده
و صدايش چون ناي صفير مي‌كشد.
صحنه‌ي آخر، كه بدين داستان شگفت و پرماجرا پايان مي‌دهد،
دوران كودكي دوم و نسيان مطلق است.
نه دندان، نه چشم، نه ذوق و نه هيچ.

 

منبع: ماه‌نامه‌ي سخن، دوره‌ي نهم، شماره‌ي ششم، شهريور 1337، ص 529-528.

                                             توتچف

 

فئودور ايوانوويچ توتچف Feodor Ivanovich Tuttchev در 23 نوامبر 1803 در دهي نزديك شهر اوريول Oriol به دنيا آمد. مادرش  «كاترينا» از خانواده‌ي «تولستوي» بود. در 1818 وارد دانش‌كده‌ي مسكو شد و در همين سال كه چهارده سال بيش نداشت به واسطه‌ي ترجمه‌ي منظومي كه كرده‌بود به عضويت «انجمن دوست‌داران ادبيات روس» پذيرفته‌شد. در 1811 از روسيه خارج گرديد و بيست‌ودوسال در خارج از آن كشور مي‌زيست. در آلمان شهرت و محبوبيتي يافت و با «هاينه» و «شلينگ» دو شاعر معروف آلماني دوستي بسيار نزديك داشت. در همين كشور با «كنتس بوتمير» كه دو دوشيزه‌اي نجيب‌زاده بود، ازدواج كرد.

            در 1836 «پوشكين» كه چند سال پيش از آن توجهش به اشعار «توتچف» جلب شده‌بود، شانزده شعر او را در مجله‌ي تجدد كه «پوشكين» خود مدير آن بود به چاپ رساند.

            شهرت «توتچف» از سال 1844 – يعني آخرين باري كه از اروپا به روسيه بازگشت- آغاز شد و عاقبت در 1873 زندگي بدرود گفت.

            روي‌هم‌رفته در حدود سيصد شعر از او باقي مانده‌است. «توتچف» در اشعارش غالبا ً به طبيعت از دريچه‌ي روح خود مي‌نگرد و بيش‌تر احساسات دروني خود را در آن‌ها منعكس مي‌سازد. هميشه معتقد است كه انسان به اسرار طبيعت پي نخواهدبرد و تلاشي كه در اين راه مي‌كند عبث و بي‌هوده است. آن‌چه را انسان از طبيعت درمي‌يابد كلمات و موسيقي و ديگر رشته‌هاي هنري از بيان آن عاجزند؛ ازاين‌رو بهْ‌تر است هنرمند آن‌ها را در درون خود نگاه‌دارد. اين نظريه بعدها در اشعار «سولويف» بسيار بسط داده‌شده و در اغلب اشعارش به چشم مي‌خورد.

 

 

 

 

 

خاموشي

 

 

خاموش باش! احساسات و رؤياي خويشتن را،

نهفته‌ دار و از نظرها پنهان‌كن.

كاش آن‌ها در ژرفناي روانت،

طلوع و غروب كنند.

به سان اختران روشن‌گر ِ شب:

از ديدار آن‌ها شادان شو و خاموش باش!

 

چه‌گونه دل مي‌تواند خويشتن را بنماياند؟

ديگران چه‌سان مي‌توانند پرده از ضمير تو برگيرند؟

آيا او مي‌تواند جوهر زندگي تو را دريابد؟

انديشه‌اي كه به سيماي كلمات درآمده دروغ است؛

گر چشمه را بياشوبي، آب آن گل‌آلود مي‌شود.

از چشمه‌ي زلال بنوش و خاموش باش!

 

بياموز كه در خلوت درون خود زندگي كني:

دنيايي در درون توست،

اين دنيا، رؤيايي و افسون‌زاست؛

غوغاي خارج، اين رؤيا را از ميان خواهدبرد؛

و پرتو ِ روز آن را نابينا خواهدكرد؛

به زمزمه‌اش گوش فراده و خاموش باش!

 

گاهی دچار می شوم

گاهی که هیچ چیز برای دچار شدن نیست...

گاهی که سطر سطر

حادثه از از انگشت سبابه ام روی نگاه تو می ریزد...

گاهی دچار می شوم و قایقها مرا نخواهند برد..

مرا هیچ کجای دنیا 

 روی شن های هیچ ساحلی پرنده نخواهند دید...

من از عمق تنفس صبح

تا همیشه های سفید

 پر از تکرار برف و ماهم...

رسول یونان

یک شعر از کتاب "کنسرت در جهنم"

و سرانجام

از قصه های شکارچیان چیزی نمی ماند

 جز یک مرغابی مرده بر پیشخوان

رنج آور است

اما چیز مهمی نیست

بگذار هرچه دوست دارند

تعریف کنند

خوب یا بد

داستان ها باید ساخته شوند

اما فراموش نکن

تو باید مثل انسان زندگی کنی

جهان جای عجیبی ست

اینجا

هرکس شلیک می کند

 خودش کشته می شود.

اگرآن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا....

به قول حضرت حافظ
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سمرقند و بخارا را

و صائب در جواب می گوید
هر آنکس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سر و دست و تن و پا را


که شهریار در جواب می گوید
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم تمام روح و اجزا را

و دوستی! گوید
هر آن کس چیز می بخشد، به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا
نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را

 

شعر سیمین بهبهانی و جواب شعرای دیگر

 

سیمین بهبهانی
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم 


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی : 

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی 


جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا : 

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی : 

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را


جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا : 

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست


عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی:

ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی 
ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما
شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟ 
سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا
عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی 
طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی 
خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی 
دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد …
دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی 
معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟ 
عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟ 
او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او
زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی 
از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی
بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی

 

ادامه نوشته

دختر زشت

سلامی چو بوی خوش آشنایی                                 بدان مردم دیده‌ی روشنایی

روز و روزگار بر همگی شما خوش، خیلی وقت بود که می‌خواستم شعر(دختر زشت) از شاهکارهای مرحوم مهدی سهیلی رو براتون بنویسم ولی متاسفانه فرصت دست نداده بود امروز تصمیم گرفتم هر طور شده این کار رو انجام بدم. درباره‌ی مهدی سهیلی خیلی حرف‌ها هست که باید شنید، که اگر عمری باقی ماند و کاری که در دست اقدام دارم به نتیجه رسید اطلاعات بیشتری درباره‌ی این مرد خواهید شنید. یکی از معروف‌ترین کتابهای شعر مهدی سهیلی مجموعه‌ی زیبای(اشک مهتاب) است که به قول قدیمی‌ها تا نمردید برید این کتاب رو بخونید.
امروز شعر دختر زشت رو از همین کتاب براتون انتخاب کردم بخونید ولی به راحتی از کنارش رد نشید.........

 

 

ادامه نوشته

عيد نوروز

شعری از سیلور استاین

دنیا را روشن کن

به زندگی طعمی ببخش

تاببینی که عشق

چقدر میتواند آزادت کند

..........

دنیا را روشن کن

مرا ببین!

و ببین که دوست داشتن چقدر میتواند شادت کند

تو میگویی که بال در آورده ای

پس به بالهایت بیاموز که پرواز کنند

بدون اینکه بپرسند چرا......

به بالهایت یاد بده

که زندگی کنند

که دوست داشته باشند

..............

دنیا را روشن کن....

که دوستی را شاد کنی

بلند شو،

نگاه کن!

با چشمهایت ، دنیا را روشن کن!

          از کتاب ۲۵ دقیقه مهلت نوشته سیلور استاین . ترجمه چیستا یثربی

شعر

شعری از اوکتاویو پاز

 

با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال ،

در دل صخره نقبی می زنم ، هزاران هزار سال

دندانهایم را فرسوده ام و ناخنهایم را شکسته ام

تا به سوی دیگر رسم، به نور، به هوای آزاد و آزادی

و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم

در لثه ها می لرزند ،در گودالی ،چاک چاک از تشنگی و غبار ،

از کار دست می کشم و در کار خویش می نگرم

من نیمه دوم زندگی ام را

در شکستن سنگ ها ، نفوذ در دیوارها ، فرو شکستن درها

و کنار زدن ،موانعی گذرانده ام که در نیمه اول زندگی

به دست خود میان خویشتن و نور نهاده ام

...................................................................................

شعری از ژان کوکتیو

مدرسه جنگ

چه زندگی کسل کننده است
در ساعت پنج و نیم
این صبح زود نیم افراشته

صداهای مسری شیپورها
در سربازخانه ها پخش می شوند
مثل یک بیماری همه گیر مطبوع

خدایا این خروس برنجی چه غمگین است
فرشته دوچرخه سوار
از آخور خارج می شود
 برای فرستادن هزار پیغام

شیپور بیچاره صدای ناهنجار دارد
در این ساختمان بزرگ
سرمازده بیدار شوید
مسافران چرخ بزرگ

..........................

شعری از پل ورلن

در عصرگاهی آمیخته از صورتی و خاکستری،
می‌درخشد پیانویی،
بوسه می‌زند
بر دستی ظریف،
و آوایی بسیار سبک چونان پر،
بسیار قدیمی، آرام و دلفریب،
می‌گردد و می‌چرخد
هراسان و رازآلود،
در اتاقی که مدتها
عطرآگین ِ بوی « او» بود.
 
این چیست؟
مگر گاهواره‌ای ناگاه،
که می‌پرورد به نوازش،
آهسته آهسته
هستی تهی دست مرا؟
چه می‌خواستی از من،
ترانهء دلفریب ِ بازیگوش؟
چه می‌خواستی،
مقطع ترجیع بند مردد!
که همین زودیها
کنار پنجره‌ای نیم‌گشوده بر باغچه‌ای کوچک،
جان می‌سپارد

 

 

"شعری دُم دار"
ما نمی تونیم با هم باشیم/راهمون جداست
تو گربهء قصابی/من گربهءسرگردون ِ کوچه ها
تو از ظرف ِ لعابی می خوری
من از دهان ِ شير
تو خواب ِ عشق می بینی/من خواب ِ استخوان
اما کار ِ تو هم چندان آسون نیست عزیز
دشواره هر روز ِ خدا
دُم جنباندن
"اورهان ولي "
****
"Kuyruklu Şiir"
Uyuşamayız, yollarımız ayrı;
Sen ciğercinin kedisi, ben sokak kedisi;
Senin yiyeceğin, kalayli kapta;
Benimki aslan ağzında;
Sen aşk rüyası görürsün, ben kemik.
Ama seninki de kolay değil, kardeşim;
Kolay değil hani,
Böyle kuyruk sallamak Tanrının günü.
"orhan veli kanik"

ترجمه

وه كه نـخستيـن گل هاي بهار چه عطر آگينند
و نـخستين آري كه از لبان دلدار برخيزد
چه زمزمه دلنشينـي است

در نيمه راه برزخ
پل ورلن

ترجمه:م.پارسايار

http://www.goodreads.com/topic/show/19257

پل ورن

سلام

یک شعر یا یک جمله از "پل ورلن"که از  خواندن آن لذت برده اید بنویسید ؟ من این شعر را دوست دارم:

ناله های بلند سازهای خزان

می خراشد دلم را با رخوتی یکنواخت

نفس بریده ودلمرده , هنگامی که ساعت زنگ می زند

 به یاد می آورم روزهای رفته را و می گریم

و می روم در باد بد که می بردم

این سو  و آن سو چون برگ خشکیده

حکیمانه

حکیمانه

ادامه نوشته

آواز پائیز - پل ورلن

آواز پائیز - پل ورلن

من هم ، میروم ! ... ، در باد بدی که ، با خود میبرد ام ...
دیر زمانی گریستن
و نوازنده های ویلون
در پائیز
قلبم را
از رخوتی یکنواخت و
پریده رنگ
آکنده از خفقان
زخم میزند .
آن دم ،
که ساعت زنگ مینوازد
به خاطر می آورم 
 روزهای رفته را
و گریه میکنم .
و من هم
می روم !
در باد بدی که
با خود می بردم
به این سو و آن سو
به سان
برگ های خشکیده .
 
پل ورلن

پل‌ ورلن‌، الهامات‌ تصويري

مناظر طبيعت‌ هميشه‌ انسان‌ را بخود جذب‌ مي‌كنند. هر فردي‌ باتوجه‌ به‌ احساسات‌ خود مناظر طبيعت‌ را به‌ گونه‌هاي‌ متفاوت‌ از ديگران‌ مي‌بيند. هميشه‌ هنرمندان‌ احساس‌ خود را به‌ كمك‌ هنرشان‌ به‌ ديگران‌ منتقل‌ مي‌كنند. درعالم‌ ادبيات‌ نيز شعرا با اشعار خود تابلوئي‌ از احساساتشان‌ را ترسيم‌ مي‌كنند. پل‌ ورلن‌ شاعر منظره‌ پرداز قرن‌19 فرانشه‌ يكي‌ از اين‌ شاعران‌ است‌. فراز و نشيب‌هاي‌ زندگي‌ پل‌ ورلن‌ در آفرينش‌ اثارش‌ نقشي‌ اساسي‌ و مستقيم‌ دارند اين‌ پستي‌ و بلنديها درسي‌ سال‌ اول‌ زندگي‌ شاعر رخ‌ دادهاند بنابراي‌ در چهارديوان‌ اول‌ ورلن‌ مي‌توان‌ تجلي‌ اين‌ احساسات‌ را مشاهده‌ نمود.

ورلن‌ عاشق‌ نقاشي‌ و طبيعت‌ است‌، او در مناظر طبيعت‌ غرق‌ مي‌شود و هنگاميكه‌ منظرهاي‌ را توصيف‌ مي‌كند تمام‌ حواسش‌ به‌ كار مي‌افتند و باهم‌ درمي‌آميزند و تصويري‌ از منظره‌ دلخواه‌ شاعر به‌ ديدگان‌ خواننده‌ ارائه‌ نموده‌ و احساس‌ شاعر را درلحظه‌ ديدن‌ منظره‌ بوضوح‌ بيان‌ مي‌كنند. اين‌ رساله‌ سعي‌ دارد تا مناظر و طبيعت‌ مورد علاقه‌ شاعر را يافته‌ و ارتباط‌ تنگاتنگ‌ آنها را با احساس‌ و روحيات‌ شاعر بررسي‌ نمايد.

علاوه‌ بر مناظر طبيعت‌، انسان‌، اشباح‌ و موجودات‌ فوق‌ بشري‌ نيز در اشعار ورلن‌ حضور داشته‌ و در آفرينش‌ اثر ادبي‌ نقش‌ دارند.

بررسي‌ تاثير و اتو (WAUTTEAU) نقاش‌ مشهور قرن‌ هيجدهم‌ فرانسه‌ و تابلوهايش‌ در آثار ورلن‌ بخش‌ ديگري‌ از كار اين‌ رساله‌ مي‌باشد. اما آثار ورلن‌ بي‌ تاثير از مطالعات‌ و افكار زمانه‌ او سروده‌ نشدهاند. در اين‌ ميان‌ تاثير بودلر (BAUDELAIRE) و آثارش‌ در نزد ورلن‌ ملموس‌ تر از ديگران‌ است‌. موضوعاتي‌ همچون‌ مرگ‌، مدرنيسم‌، مناظرمه‌ آلود و... همه‌ متاثر از بودلر هستند.

بالاخره‌ اينكه‌ ورلن‌ يك‌ شاعرامپرسيونيست‌ است‌ و ار اين‌ زمينه‌ از جريان‌ هنري‌ اواخر قرن‌19 فرانسه‌ يعني‌ جريان‌ امپرسيونيسم‌ جلوتر مي‌باشد. رنگ‌، نور و القاء حس‌ در يك‌ لحظه‌ خاص‌ از اركان‌ شعرامپرسيونيستي‌ هستند. اين‌ رساله‌ به‌ بررسي‌ مسائل‌ فوق‌ الذكر نيز پرداخته‌ است‌.

ندگی پرآشوب آقای رمبو

ندگی پرآشوب آقای رمبو
ژان نیكلا آرتور رمبو

مروری بر زندگی و آثار آرتور رمبو به مناسبت سالروز تولدش

عباس محبعلی:نام كاملش اینطور نوشته می‌شود: «ژان نیكلا آرتور رمبو» اما او را به اختصار آرتور رمبو می‌نامند.

به او لقب بنیانگذار شعر مدرن داده‌اند، برای همین بسیاری از ستایشگران دنیای مدرن او را می‌ستایند و از او به عنوان بت شعر دنیای نو یاد می‌كنند. او زاده پرآشوب‌ترین دوران تاریخی چند قرن اخیر است. قرن 19 برای اروپایی‌ها قرنی پرنظریه و پرچهره است. بسیاری از نظریه‌پردازان و بنیانگذاران علمی و فرهنگی امروز خود را مدیون اتفاقات تاریخی و فرهنگی این دوران می‌دانند.از آثار او می‌توان به فصلی در دوزخ ۱۸۷۳/ اشراق‌ها ۱۸۷۴/ گزارش سفر به نواحی ناشناخته اوگادن در حراره ۱۸۸۳ اشاره کرد. همچنین از این شاعر فرانسوی تا به حال کتاب‌های اشراق‌ها، برگردان بیژن الهی،- فاریاب،- ۱۳۶۲، زورق مست (گزیده اشعار)، گزینش و برگردان محمدرضا پارسایار، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۱ و مجموعه آثار چهار جلدی آرتور رمبو ترجمه کاوه میرعباسی به فارسی برگردانده شده اند. آرتور رمبو حاصل چنین دورانی است: دورانی برزخ‌گونه و پر از انقلاب و جنگ و نیز شخصیت‌هایی پرآوازه مثل، مثل بودلر، نیچه، داستایوفسكی و ایبسن.

***

از شارل ویل تا پاریس

او در 20 اكتبر ۱۸۵۶ كه به تاریخ ما می‌شود ۲۸ مهر ۱۲۳۳ در شهر «شارل‌ویل» كشور فرانسه پا به دنیا گذاشت تا به عنوان یك انسان تجربه‌های تلخ و شیرین زیادی را پشت سر بگذارد.

پدرش فردریك رمبو، سرباز توپخانه و مادرش ماری كاترین ویتالی كوئیف، از خانواده ملاكین بود. آرتور هیچ وقت مادرش را به خاطر رفتار خشك و خشنش دوست نداشت.

آرتور به عنوان دومین فرزند خانواده دو سال بعد از ازدواج پدر و مادرش به دنیا آمد. اولین شعرهای آرتور به زبان لاتین بود كه موجب شد بعدها معلمش 3 قطعه از شعرهای او را منتشر كند كه یكی از آنها برنده جایزه شد. با این حال فرار رمبو از خانه آن هم در سن 14 سالگی عصیانگری او را به وضوح نشان می‌دهد اما همین نوجوان عصیانگر در پاریس با مشكلات متعددی روبه‌رو می‌شود كه موجبات دستگیری و بازگرداند به خانه‌اش را فراهم می‌كند.

پلیس پاریس به دلیل اینكه آرتور بدون بلیت سوار قطار شده بود چند روزاو را در زندان نگه داشت و بعد به خانه باز گرداند. نوجوان سركش و سر به هوای فرانسوی كه عاشق شعر بود بعد از این اتفاق موفقیت‌های تحصیلی متعددی کسب میکند و زبان یونانی و لاتین را به خوبی فرا می‌گیرد و همراه این زبان‌ها در رشته تاریخ و جغرافی هم موفق به كسب جوایز مختلفی می‌شود.

دوستی با مردی دیوانه

بعضی عشق‌ها با آزار و اذیت همراه است. پل ورلن، شاعر فرانسوی و آرتور رمبو عاشق هم بودند. آشنایی آنها با هم اتفاقات مهمی را در بر داشت كه موجبات تالیف و خلق بسیاری شعر‌ها شد. ورلن شاعر عجیبی بود كه رابطه عمیقی با رمبو داشت. ماتیلده، همسر ورلن از رمبو خوشش نمی‌آمد برای همین موجبات كدورت در خانواده را فراهم می‌كرد و مانع دیدار این دو دوست می‌شد. رمبو با ناراحتی ورلن را رها كرد و به بلژیك رفت اما جالب است بدانید كه ورلن برای پیوستن به آرتور رمبو خانواده‌اش را رها می‌كند و در پی او به بلژیك می‌رود تا در نهایت هر دو پا به سفرهای مختلفی بگذارند و در سال 1873 با هم اولین سفر تجربی‌شان را به الجزایر بروند.

آزار و اذیت همراه با محبت و دوستی این 2 شاعر فرانسوی موجب شد تا اختلافات متعددی بین آنها شكل بگیرد تا در نهایت آنطور كه نوشته‌اند در 10 ژوئیه 1873 ورلن با اسلحه كمری 2 گلوله به مچ دست رمبو شلیك می‌كند و برای همین عمل 2 سال به زندان می‌افتد. جالب است بدانید همین فرد بعد از مرگ رمبو یكی از مبلغان و بانیان اصلی انتشار آثار آرتور رمبو می‌شود. پل ورلن یك شاعر دیوانه تمام‌عیار بود. جالب است بدانید كه یك بار تصمیم گرفت مادرش را خفه كند و نتیجه‌اش یك ماه زندان شد، همچنین تصمیم گرفت كه خودش و همسرش و كودكش را در خانه به آتش بكشد كه خدمتكارشان مانع شد و او فرار كرد. با این حال ورلن در شعرهایش شاعری پویاست و محیطش را از دیدگاه خود به نقد می‌كشد او اوج جنونش را در شعری با این مضمون نشان می‌دهد:

از درخت و از برگ

از سبز روشن شمشادها

از نورانی بی پایان دشت...

از همه چیز دلزده‌ام

جز از تو...

افسوس!

خلاصه بعد از خوب شدن زخم‌های سطحی رمبو بعد از شلیك 2 گلوله، آرتور به زادگاهش یعنی شارل ویل بازگشت و كتاب «فصلی در دوزخ» را نوشت اما از بخت بد و مشكلات مالی این كتاب از انبار چاپخانه بیرون نیامد.

سرنوشتی تلخ

مرور زندگی رمبو سرنوشت سخت و تلخ برخی شاعران و هنرمندان قرن 19 را برای ما مشخص می‌كند. در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ كمون پاریس شكل می‌گیرد و آرتور در ۲۳ آوریل به پاریس می‌رود و به كمونارها می‌پیوندد.

رمبو در دوران كوتاه زندگی‌اش به نقاط مختلف دنیا سفر كرد: انگلستان، آلمان، بلژیك، هلند، ایتالیا، اتریش، سوئد، اندونزی، قبرس، مصر، یمن و حبشه از جمله كشورهایی است كه رمبو به آنها سفر می‌كند و تجربیات زیادی را فرا می‌گیرد و با شاعران زیادی همنشین می‌شود.

زندگی رمبو، با نوعی احساس دائمی تكذیب و رد كردن آكنده بود. او همیشه بزرگ شدن خود را در یك محیط روستایی انكار می‌كرد، برخی روابط اجتماعی بحث‌برانگیز خود را تكذیب می‌كرد، حاضر نبود براساس اصولی زندگی كند كه جامعه آن را طبیعی می‌پندارد و حتی سرودن شعر را هم تكذیب می‌كرد و البته مخالف افتادن در ورطه عمیق كسالت بود.

یكی از معلمان او روزی گفته بود: «نه از قیافه‌اش خوشم می‌آید و نه از نگاه و لبخندهایش. از سر او هیچ چیز عادی و در حد وسط بیرون نمی‌زند. آن چیز، یا نبوغ خواهد بود و یا چیزی شیطانی. آثار آرتور رمبو سال‌ها توسط خوانندگان و هنردوستان بریتانیایی پس زده می‌شد و برایشان غیرقابل فهم بود اما این وضع نیز با ترجمه بهتر و وسیع‌تر كارهای او از دهه۱۹۳۰ به بعد بهتر شد و موجبات شهرت او را فراهم كرد. در دوران معاصر برخی آثار او دستمایه خلق ترانه‌هایی شده است كه از آن جمله می‌توان به باب دیلن اشاره كرد كه در كارهایش بارها به رمبو اشاره كرده، ون موریسون درباره او ترانه‌هایی را سروده است، جیم موریسون كه به زندگی مرگبار او تأسی كرد و مثل آرتور رمبو جانش را از دست داد. همین طور از طرفداران پرو پا قرص او در موسیقی می‌توان به پتی اسمیت اشاره كرد كه قبل از هر كنسرت تعدادی از اشعار او را می‌خواند.

مرگی سخت

سرنوشت زندگی رمبو در 37 سالگی آرام‌آرام رنگ تلخی به خود می‌گیرد تا در نهایت به دلیل وجود تومور سرطانی دكتر‌ها پای راست‌اش را قطع می‌كنند و چند ماه بعد در ۱۰ نوامبر ۱۸۹۱ یعنی ۱۹ آبان ۱۲۷۰ خودمان در كنار خواهرش ایزابل چشمانش را از این دنیا می‌بندد.

رنه شار در مورد مرگ او گفته است: «خوب كردی رفتی، آرتور رمبو! ما چند تن هستیم كه خوشبختی ممكن با تو را بی‌دلیل باور داریم.» قابل توجه این است كه رمبو تمام آثار خود را در فاصله 17 تا 21 سالگی نوشته است كه او را به عنوان یكی از پیشوایان «سمبلیسم» و یكی از طرفداران «سوررئالیسم» مطرح كرده است. یعنی اوج شاعری او 4 سال بود كه نامش را در ردیف بهترین شاعران قرن 19 قرار داد.

نویسندگان فرانسه تحت‌نظر پلیس مخفی

تا اینجا زندگی آرتور رمبو را خواندید اما جالب است بدانید كه چندی پیش پلیس پاریس در میان اسنادی كه منتشر كرد قضاوت‌های باورنكردنی پلیس قرن نوزدهم فرانسه درباره غول‌های ادبیات آن دوران در این كشور نظیر «ویكتور هوگو»، «آرتور رمبو» و «پل ورلن» را هم نقل كرده است.

پلیس در این اسناد، ویكتور هوگو را یك فرد بسیار خسیس و پول جمع‌كن، آرتور رمبو را یك هیولا و پل ورلن را یك آدم پست معرفی كرده است.

این پرونده‌ها را برونو فولینی، كارمند پارلمان فرانسه، پیدا كرده و آنها را در یك مجموعه گردآوری و چاپ كرده است. این نشان می‌دهد كه معتبر‌ترین نویسندگان فرانسه تحت نظر پلیس مخفی قرار داشته‌اند كه برای بسیاری از نویسندگان مایه عبرت است.

برونو فولینی در این مورد گفته است: «این نشان می‌دهد پلیس مخفی فرانسه در كنار پرونده‌های جنایتكاران و چهره‌های سیاسی، پرونده‌هایی را نیز برای نویسندگان و هنرمندان تشكیل می‌داده است.»

یكی از نكات جالبی كه كتاب «پلیس نویسندگان» فولینی از آن پرده برداشته این است كه پرونده‌های سال‌های 1879 تا 1891 تحت نظر «لویی آندریوس»، رئیس پلیس آن دوران قرار داشته كه خودش پدر یكی از مشهورترین رمان‌نویسان و شاعران نسل بعد فرانسه یعنی «لویی آراگون» بوده است. ظاهراً چنان كه خود آندریوس در خاطراتش نوشته است، تمام پاریس در آن دوران تحت نظر بوده است. به گفته فولینی، گزارشات پلیس درباره ویكتور هوگو، خالق رمان مشهور «بینوایان» درست 3 جعبه بزرگ و حجیم را پر كرده بود. این مبارز خستگی‌ناپذیر عدالت اجتماعی دو دهه را به خاطر انتقادهایی كه از «لویی ناپلئون»، امپراتور فرانسه كرده بود، در تبعید به سر برد.

این اسناد بیانگر این است كه پلیس مخفی فرانسه كه در اواخر قرن نوزدهم نویسندگان را تحت‌نظر می‌گرفته است، در واقع نخستین زندگینامه‌نویسان آنها بوده‌اند و گاهی نخستین قضاوت‌های اخلاقی را نیز درباره آنها به ثبت رسانده‌اند.

كارگردان ایرانی، شاعر فرانسوی

داریوش مهرجویی در سال 63 فیلمی به نام سفر به سرزمین رمبو ساخته است و در آن زندگی آرتور رمبو را به تصویر كشیده است. این فیلم تفسیری فلسفی از زندگی این شاعر قرن 19 است.

مهرجویی در این فیلم مستند كه به سفارش تلویزیون فرانسه ساخته است، یادی از پل ورلن نكرده است و بیشتر به زادگاه رمبو اوایل و آخر سر كه در آنجا به سر می‌برد و لحظات آخر عمرش و همچنین به حواشی و اتفاقاتی كه پیرامون زندگی او بوده پرداخته‌است.

شعری ازآرتور رمبو

افلیا

1

روی امواج آرام و سیاه

آنجا كه ستارگان به خواب می‌روند،

افلیای پاك مثل یك گل سوسنِ درشت،

با حالتی مواج شناور است

می‌رود سلانه سلانه،

خوابیده بر روانداز بلندش...

به گوش می‌رسد از بیشه‌های دور دست

صدای فریاد شكارچیان.

بیش از هزار سال است كه افلیای غمگین اینجاست

می‌گذرد چون شبحی سپید،

بر روی رودخانه بلند سیاه،

بیش از هزار سال است كه جنون آرام او،

آواز عاشقانه‌اش را

زمزمه می‌كند با نسیم شبانگاه...

به نرمی تكان می‌خورد روی آب‌ها،

روانداز بلندش.

بیدهای لرزان اشك می‌ریزند،

روی شانه‌اش.

ساقه‌های نی سر خم می‌كنند،

بر چهره بلند پریشانش.

نیلوفران رنجور آه می‌كشند،

گرداگردش.

بیدار می‌كند او گاه‌گاه

پوپك خفته‌ای را درون آشیانه‌ای

و او با لرزش خفیف بال‌هایش

می‌گریزد از آنجا.

-آوازی مرموز از ستارگان طلایی فرو می‌آید:

2

آه افلیای پریده رنگ! زیبای برف فام!

بله، فرزند،

تو در خروش یك رود خشمگین مُردی!

این است كه بادهای وزان از كوه‌های نروژ

با تو آرام از آزادی گفتند

و چنین است كه رایحه‌ای

در حال بافتن گیسوان بلندت

روح شوریده‌ات را از آوازهای سحرانگیز برانگیخت.

قلبت ترانه طبیعت را گوش كرد

در ناله‌های درخت و افسوس‌های شب.

این است كه آوای مادران پریشان‌حال

سینه فرزندت را در هم شكست

با خس‌خسی شدید

بسیار انسانی و بسیار آرام...

3

.... و شاعر در پرتو ستارگان گفت

تو می‌آیی كه جست‌و‌جو كنی شب را،

گل‌هایی كه چیده‌ای را،

و او دیده است

روی آب‌ها

خفته‌ای بر روانداز بلندش را،

افلیای پاك را

شناور

مثل یك گل سوسن درشت...

مترجم: گلاره جمشیدی

منبع : تهران امروز

 

دو شعر از آراگون و دو رینه

ترجمه‌ی دو شعر از فرانسه

مترجم: محمدرضا پارسایار

 

 

«میهن من»

لویی آراگون

 

میهن من زورقی‌ست

که زورق‌بانان رهای‌اش کرده‌اند

و من آن پادشاه را می‌مانم

تیره‌بخت‌تر از تیره‌بختی

که شهریارِ رنج خویش می‌ماند

 

زیستن اما فقط ترفندی‌ست

باد را توان ِ خشکاندن اشک‌ها نیست

بیزار باید شوم از هرآن‌چه دوست می‌دارم

به آنان دهید آن‌چه را که دیگر از آنم نیست

من شهریار رنج خویش می‌مانم

 

چه‌بسا دل بازماند از تپیدن

چه‌بسا خون بدون گرما روان باشد

و در بازی کلاغ‌پر ِ پرنده‌‌دزدان

دو و دو دیگر چهار نشوند

من شهریار رنج خویش می‌مانم

 

خورشید گو بمیرد یا دوباره زاده شود

آسمان را دگر رنگ و رویی نیست

ای دیار پرمهر جوانی‌ام

بدرود، ای بهار محله‌ی من

من شهریار رنج خویش می‌مانم

 

از بیشه‌ها و چشمه‌ها بگریزید

خموش، ای پرندگان قیل‌و‌قال‌ْطلب

نغمه‌تان را قرنظینه کرده‌اند

دُور، دُور ِ پرنده‌گیران است

من شهریار رنج خویش می‌مانم ...


از معایب برخی منتقدان این است که وقتی تشابهی در سبک نوشتاری دو نویسنده می بینند ، به اشتباه می پندارند که یکی از دیگری تاثیر پذیرفته و یا از وی تقلید کرده است. نوشتار حاضر به بهانه سالمرگ احمد شاملو به بررسی تطبیقی و محتوایی شعر او با آثار ناظم حکمت و لویی آراگون می پردازد.

نکته قابل تامل در اینجا نهفته است که ضمیر ناخودآگاه در انسان ها مشترک است. بنابراین بسیار دیده می شود که دو انسان با دو فرهنگ متفاوت در سرزمین دور همسان و یا دست کم نزدیک به هم بیندیشند. مثلا تشابه محتوا و موضوع شعر "سارا تیزدل" شاعر آمریکایی با "فروغ فرخ زاد" و یا تشابه بسیار نزدیک آثار "سیلویا پلات" انگلیسی با "آن سکتون" آمریکایی به هیچ وجه تاثیرپذیری از یکدیگر نیست و تنها دلیل چنین قرابت فکری - که در قالب شعر بیان می شود - می تواند اشتراک ضمیر ناخودآگاه انسانی باشد.

احمد شاملو، شاعر و مترجم در قیاس با دیگر شاعران ایرانی رویکرد خاصی به شعر داشت ، به بیان دیگر شعر برایش وسیله بود در جهت بیان اندیشه های متفاوت خود. او همواره بر آن بود تا اندیشه های انقلابی ، انسان دوستانه و عاشقانه و حتی کودک درون خود را در قالب شعر بیان کند. او نه تنها شاعری انسان دوست ، بل مترجمی انسان گرا بود که وقتی به ترجمه هایش نظر می کنیم متوجه می شویم که او به دنبال آثاری بوده است که درد و رنج انسان را بیان نماید.

شکی نیست که او شاعری بود همتراز با شاعران بزرگ دنیا. او در خلق آثار از شاعران مطرح دنیا چیزی کم نداشته و تمام عمر خود را وقف نوشتن در راه انسان ، انقلاب ، آزادی و غیره کرده است.

اگر بخواهیم او را با سایر شاعران دنیا مقایسه کنیم وجه اشتراک درونمایه شعری او را می توان در آثار مایاکوفسکی ، پل الوار ، پابلو نرودا ، ناظم حکمت ، لوی آراگون و غیره جست . اما در اینجا با آوردن مصادیقی هر چند کوتاه به این وجه اشتراک می پردازیم.

حس انقلابی مشترک

نخستین ویژگی مشترک در مضمون و درونمایه اشعار شاملو ، که در واقع بیانگر اندیشه های از دل برآمده اوست ، حس انقلابی شاعر است. حس انقلابی به این مفهوم که با هر گونه ظلم و ستم ، کوته فکری و دیکتاتوری حاکمان متنفر بود و انسان های انقلابی را می ستود و این به وضوح در شعرهایش نمایان بود:

نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم در ین ظلام درخشید و رفت ...
یا
با آوازی یکدست ،
یکدست ،
دنباله چوبین دار
در قفایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید
یا
مرد مصلوب
دیگر بار به خود آمد
درد
موجا موج از جریحه ی
دست و پایش به درونش می دوید

شاملو همواره از بیدادگری و خفقان جامعه گله داشت و از حاکمان خفت دهنده بیزار بود:

نمی خواستم نام چنگیز را بدانم
نمی خواستم نام نادر را بدانم
نام شاهان را
محمد خواجه و تیمور لنگ
نام خفت دهندگان را نمی خواستم
و خفت چشندگان را

همین احساس درونی و انقلابی بودن این شاعر در وجود ناظم حکمت و لویی آراگون هم دیده می شود. ناظم حکمت یکی از شاعران انقلابی ترک بود که سال ها به خاطر اعتراض به ظلم و ستم حاکمیت ترکیه در زندان به سر برد. از شعرهای مشابه او با شعر شاملو می توان شعری را مثال زد که در رثای شیخ بدرالدین، صوفی انقلابی ترک سروده است:

می بارد نم نم
چنان که پاهای خائنان ، عریان و سپید
می دود بر خاک سیاه و خیس پنداری
می بارد نم نم
و در بازار سر رز
برابر دکه  آهنگری پیکر بدر الدین آویخته بر درختی
یا
تلگراف شب ( گئجه گلن تلگراف )
تلگرافی که شب به دستم رسید
چهار هجا داشت
" او از دنیا رفت "
امضایی نداشت
اما همین چهار هجا هم خیلی بود

لویی آراگون از شاعران برجسته و انقلابی فرانسه بود که سال ها به دلیل خلق آثار انقلابی در گریز و تبعید به سر برد .او همیشه از دیکتاتوری و ظلم نازی های آلمان و جنایت های آنان بیزار بود:

در آسمان خاکستری فرشتگان سفالین
در آسمان خاکستری هق هق های در گلو مانده
در باریکه راه ها می بینی
سربازی را که به ضرب چاقو کشته شده
می بینی این جنایت ها را که صلح می خوانند

یا

از طوفان و سرنوشت گذشتیم
جهنم در زمین است و آسمان شادی می کند
اما اینجاست که بعد از هر غروبی وحشت طلوع می کند


حس انسانی مشترک

اما ویژگی برجسته اشعار شاملو و ناظم حکمت در این است که هر دو شعر برای انسان سروده اند. به بیانی دیگر انسان دوستی و انسان گرایی از شاخصه های اصلی درونمایه این دو شاعر بود. شاملو حتی شعر را حربه خلق می دانست:

امروز شعر حربه خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه ای ز جنگل خلق اند
نه یاسمین و سنبل گل خانه فلان
بیگانه نیست
شاعر امروز
با دردهای مشترک خلق
او با لبان مردم لبخند می زند
درد وامید مردم را
با استخوان خویش پیوند می زند

همین است که دغدغه رنج و درد انسان در شعرهایش متجلی می شود و " انسان با نخستین در آغاز می شود " و " آستینش از اشک تر " می شود و " انسان دشواری وظیفه " می گردد. همین دغدغه در شعرهای ناظم حکمت هم به وضوح دیده می شود و حتی رمان حماسی می نویسد و نام آن را " سیمای انسانی در کشور من " می گذارد . او انسان ها را " نیمه های سیب " می داند و در وجود انسان به یک " انسانیت بزرگ " باور دارد:

در خاک انسانیت بزرگ سایه ای نیست
در کوچه اش چراغ
در پنجره اش شیشه
اما در انسانیت بزرگ امید هست
و بی امید نمی توان زندگی کرد

یا

گفت : برایم شعری بخوان
درباره خورشید و دریا

درباره نیروگاه اتمی ، موشک
درباره سترگی انسان (ناظم حکمت)

یا

پس زندگی روی پاشنه های شیشه ای می چرخد
سرنوشت انسان با خشونت رقم خورد
ما به دنیای خشونت سفر کردیم
ما کله پا شدیم
بغض های در گلو مانده با زایدات ترکیب شد (لویی آراگون)

اما یکی دیگر از وجوه مشترک اشعار شاملو با ناظم حکمت و به خصوص لویی آراگون بیان اندیشه های انقلابی و انسان دوستانه در قالب شعرهای عاشقانه بود . سنگ صبور این سه شاعر همسرانشان بود که با خطاب قرار دادن آنها بسیاری از اندیشه های والای خود را در قالب ابیات عاشقانه بیان می کردند.

" آیدا در آینه "، " آیدا : درخت و خنجر و خاطره " در شعر شاملو ، " السا به سوی آینه "، " چشمان السا "، " دستان السا " در شعر لویی آراگون و بسیاری از اشعار ناظم حکمت با عنوان های " نامه به همسرم " ، " نامه از همسرم " و... گویای این وجه اشتراک هستند.

--------------