۱
گل سرخ جهان
که به رویا دید که زیبایی همچون رویایی درگذر است؟
چراکه این لبهای سرخ، با همه ی سربلندی سوگوارشان،
سوگوارند از آن رو که هیچ بلعجب تازه ای رخ نمی نماید،
تروا در جلوه ی آنی تشییع جنازه ای عالی درگذشت،
و فرزندان اوسنه مردند.
ما و جهان پا به زا درمی گذریم:
میان روح مردمان، که سستی می گیرند و جا خالی می کنند
همچون آبهای بی رنگ با تبار زمستانی شان،
که زیر اختران گذران، کفهای آسمان،
بر این چهره ی تنها می زیند.
ملائک مقرّب، در مقرّ تاریکتان، سر فرود آرید:
پیش از آن که شما باشید، یا هر دلی بتپد،
یگانه ی مهربان و خسته کنار عرش خود درنگ کرد؛
جهان را ساخت تا پیش گامهای سرگردان او
جاده ای پرعلف باشد.
۲
لدا و قو
ضربه ای ناگهانی: بالهای بزرگ هنوز برهم می خورند
دختر آن زیر گیج و ویج است، پنجه های سیاه پردار
رانهایش را نواخته اند، گردنش در منقار اوست،
و سینه ی بی قرارش را بر سینه ی خود می فشارد.
انگشتان فروبسته از ترس چه گونه می توانند
آن شکوه پردار را از میان رانهای شل شده برانند؟
و تنش زیر آن هجوم سفید چه گونه می تواند
چیزی را جز تپش غریب دلی که آنجاست حس کند؟
آنجاست که لرزشی در کمرگاه موجب می شود
دیوار شکسته را، سوختن برج و بارو را
و مرگ آگاممنون را.
چنین گرفتار،
چنین مقهور خون وحشی هوا،
دختر آیا پیش از آن که منقار بی اعتنا فرونهدش
دانش او را با نیرویش انباز نکرد؟
1923
۳
بادبان کشیدن به بیزانس
I
آنجا جای پیرمردان نیست. جوانان
در آغوش یکدیگر، مرغان میان درختان
-آن نسلهای محتضر- گرم ِ خنیاگری شان،
آبشار آبشار ماهی آزاد، دریا دریا ماهی خال مخال،
ماهی، چرنده، یا پرنده، سراسر تابستان را می خوانند
هرآنچه نطفه گرفته، به دنیا می آید و می میرد.
در چنبره آن موسیقی شهوانی همه
از یادمانهای خرد پیرناشدنی غافل می شوند.
II
مردی سالخورده نیست مگر چیزی ناچیز
قبایی ژنده بر سر چوبی، مگر که
روح کف بر کف کوبد و بخواند، و بلندتر بخواند
برای هر پارگی در جامه ی مرگ پذیرش،
نه کلاس سرودی که مروری ست
بر یادمانهای شکوه دیرینش؛
و ازین رو من بر دریاها بادبان کشیده ام
و به شهر متبرک بیزانس آمده ام.
III
ای فرزانگان پاک که در آتش قدسی خدا ایستاده اید
چنان که گویی بر نقش خاتم زرّین دیواری
از آتش قدسی به درآیید، به دوار افتید،
و استادان آواز روح من باشید.
و دلم را نرم بخایید؛ که از هوسها بیمار است
و بندی جانوری پابه مرگ
خود نمی داند چیست؛ و مرا فراهم آورید
به صورت برساخته ای از ابدیــّت.
IV
چون از طبیعت بیرون شوم هرگز از هر چیز طبیعی
قالب جسمانی ام را باز نمی گیرم،
بل که قالبی آنچنان می گیرم که زرگران یونانی می سازند
از زر کوفته و طلا مینایی.
تا امپراتوری خواب آلوده را بیدار نگه دارم؛
یا بر شاخه ای زرّین قرارگیرم
تا برای آقایان و بانوان بیزانس
از آنچه گذشته، یا می گذرد یا خواهدآمد بخوانم.
1921
۴
وانهادن جانوران سیرک
I
مضمونی می جستم و بیهوده می جستم،
شش هفته ای هر روز در پی آن بودم.
شاید سرانجام، چون چیزی جز مردی شکسته نبودم،
ناچار به دل خود رضا دادم، هرچند
هر زمستان و تابستان تا دوره ی پیری آغاز شد
جانوران سیرک من همه گرم نمایش بودند،
آن پسران سوار بر چوب پا، آن گردونه ی برّاق،
شیر و زن و خدا می داند چه و چه.
II
جز برشمردن مضامین کهنه چه می توانم؟
نخست آن اوسیان* دریاسوار که به یاری غریزه
سه جزیره ی جادویی را درنوردید، رویاهایی تمثیلی،
نشاط بیهوده، نبرد بیهوده، آسودگی بیهوده،
مضامین دل سرخورده، یا چنین می نماید،
آن مضمون شاید آوازهای قدیمی یا نمایشهای درباری را بیاراید؛
اما چه کار داشتم که چرا پا به رکاب نهاد،
من، که آغوش نوعروس پریوار او را می جستم؟
و آنگاه ضد ّحقیقتی جای آن بازی را گرفت،
نامی که به آن دادم کنتس کاثلین** بود؛
او، دیوانه ی ترحـّم، روحش را به باد داده بود،
اما قادر متعال مداخله کرده بود تا آن را نجات دهد.
فکرکردم خدای من روحش را تباه کرده است
تا تعصب و نفرت آن را به بند کشند،
و این خود رویایی را پدید آورد و چه زود
این رویا همه ی فکروذکرم را گرفت.
و هنگامی که ابله و مرد نابینا نان را دزدیدند
کوهولین(3) با دریای مهارناپذیر جنگید؛
می دانم که رازهای دل آنجاست، اما گذشته از هر چیز
این خود رویا بود که مرا افسون کرد:
شخصیتی انتزاع یافته از عمل
تا زمان حال را توســّع بخشد و خاطره را تسخیر کند.
همه ی عشقم را بازیگران و صحنه ی منقــّش گرفتند،
و نه آن چیزهایی که این همه مظهر آن بودند.
III
آن صور ماهرانه و کامل خیال
در ذهنیت محض رشد می کنند، اما از چه نشأت گرفته اند؟
تلــّی از آشغال یا خاکروبه های یک خیابان،
کتریهای کهنه، بطریهای شکسته، و قوطی حلبی های لهیده،
آهن فرسوده، استخوانهای لیسیده، تکــّه های کهنه، آن سلیطه ی هذیانگو
که دخل دست اوست. اکنون که نردبانم رفته است،
باید آنجا درازکشم که همه ی نردبانها آغاز می شوند،
در دکان کثیف خرت و پرت فروشی دل.
۵
میان بچه های مدرسه
پرسش کنان میان اتاق دراز مدرسه راه می روم؛
راهبه ای پیر و مهربان با سربندی سفید پاسخ می دهد؛
بچه ها سیاق و سرود می آموزند،
می آموزند که تاریخ و متون بخوانند،
ببــُرند و بدوزند، در همه چیز تمیز باشند
به بهترین شیوه ی جدید – چشمان بچه ها
با حیرتی گذرا
بر مرد سرشناس خندان و شصت ساله ای خیره می شود.
پیکری لدایی را به رویا می بینم، قوزکرده
فراز آتشی که فرومی میرد، افسانه ای که او
از سرزنشی سختگیرانه گفت، یا رویدادی پیش پاافتاده
که روزهای کودکانه ای را به مصیبت کشید –
گفت، و گویی سرشت ما دو تن درهم آمیخت
به صورت سپهری از همدلی جوانانه،
یا اگر، تمثیل افلاطون را تغییردهیم،
همچون زرده و سفیده ای در یک پوسته.
و با اندیشه ی آن غوغای اندوه یا خشم
بر این کودک یا آن دیگری می نگرم
و از خود می پرسم که آیا او در آن سن و سال چنین بود –
زیرا حتی دختران قو می توانند
چیزی از مرده ریگ هر پیله وری داشته باشند –
و آیا آن رنگ را بر گونه یا گیسو داشت،
و دلم بدین مشاهده بی قرار می شود:
او همچون کودکی زنده برابرم می ایستد.
تصویر اکنونی ِ او در ذهن شناور می شود –
آیا انگشت هنر سده ی پانزدهم آن را پرداخت
فرورفتگی گونه را که گویی باد نوشیده است
و خورش از سفره ی سایه ها خورده است؟
و من گرچه هرگز از سنخ لدایی نبودم
رمانی پروبالی زیبا داشتم – سخن کوتاه
بهتر آن که بر آنچه لبخند می زند لبخند زنم، و نشان دهم
که نوع راحتی از مترسک پیر هم وجود دارد.
چه مادر جوانی، چیزی بر دامنش
خیانتی به عسل نسل،
و آن چیز می بایست بخوابد، جیغ بکشد، برای گریختن دست و پا زند
بدان سان که خاطره یا دارو مشخص سازد،
آیا جز آن چیز می دید، گمان می برد که پسرش
شصت و اندی زمستان در سر داشته باشد
بازپرداختی برای دردهای تولدش،
یا نااستواری پابه راه نهادن اش؟
اقلاطون طبیعت را تنها کفی می دانست
که بر مثالی شبح گونه از اشیا بازی می کند؛
ارسطوی سرباز بر کفل شاه شاهان
تیله بازی می کرد؛
فیثاغورث زرّین ران نامدار جهان
به آرشه یا تارهای ویولنی ناخنک می زد
کدام اختر خواند و پریان بی مبالات الهام شنیدند:
جامه هایی کهنه بر سر چوبهای پوسیده تا پرنده ای را بترساند.
راهبه ها و مادرها هر دو صورتهای خیالی را می پرستند،
اما آنچه را نور شمع روشن می کند به سان چیزهایی نیست
که به خیالپردازیهای مادری جان می بخشند،
اما جز آرامگاهی مرمرین یا مفرغین برایشان نمی ماند.
و با این همه آنها نیز دل می شکنند – آن حضورهایی
که شهوت، رحم یا مهر می شناسدشان،
و آنها که همه ی شکوه آسمانی ست مظهرشان –
ای ریشخندکنندگان خودزای عمل انسان؛
رنج آنجا شکوفا می شود یا رقصان
که جسم برای خوشایند روح زخمدار نشود،
نه زیبایی از میان حرمان زاده شود،
نه خرد چشم خسته از میان روغن چراغ نیمه شب.
ای درخت بلوط، ای شکوفای بزرگ ریشه!
برگی تو، شکوفه ای تو یا تنه ای؟
ای جسم که با موسیقی تاب می خوری، ای نگاه رخشان،
چگونه می توانیم رقصنده را از رقص بازشناسیم؟